درباره نویسنده
روایتی نو از عشقی کهنه؛
مادری در رخت پدر، سوگوار پسر

منصوره ابراهیمی چراغیان، زنی که در ۲۷ سالگی هم مادر بود و هم پدر، امروز نامش با دو شهید گره خورده است؛ یکی فرزند دلبند و تنیاش محسن نجار زنخی، و دیگری پسر همسرش، محمود سوزنچی، که او نیز حاجخانم را «مادر» صدا میزد.
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «صبح توس»، 14 ساله بود که پای سفره عقد نشست و با اجازه بزرگترها، بله را گفت و محرم مردی شد که برای کسب روزی حلال همواره دل به جاده میسپرد و در کوه و کمر رانندگی میکرد.
مرد خانه به دنبال روزی حلال بود و بانوی خانه، سخت مشغول تربیت فرزندش، محسن نجار زَنُّخی بود که شب چله سال 1342، چشم به جهان گشود و برای نخستین بار حس ناب مادری را به حاجیهخانم منصوره ابراهیمی چراغیان چشاند.
سال 1345 برای بار دوم مادر شد و نام فرزندش را منیره گذاشت و سه سال برای سومین مادر شدن را تجربه کرد و نام فرزندش را محمد گذاشت.
زندگی بر وفق مرادش بود تا اینکه فرزند ارشدش که در نبود پدر، مرد خانه بود به مدرسه رفت و در حین بازی زمین خورد؛ محسن زمین خورد و دستهای مادر برای طلب شفای فرزندش از خداوند متعال به آسمان بلند شد چرا که یکباره فرزندش دیگر توان راه رفتن نداشت و در عین ناباوری فلج شد.
چند بار او را فیزیوتراپی بردند اما هیچ نتیجهای نگرفتند تا اینکه پزشکان دیگر او را جواب کردند.
همه از محسن ناامید شده بودند اما مادر دلش قرص بود به عنایت حضرت رضا علیهالسلام، با چشمانی خیس و قلبی آکنده از غم، به حرم رفت، گوشهای نشست، سفره دل برای حضرت رضا باز کرد و چندین بار او را به جان فرزندش قسم داد تا سلامتی دوباره محسن را بر او ببخشد.
چند روزی گذشت تا اینکه یکی از اقوام آدرس مطب پزشکی را به منصوره خانم داد، «پزشکی که اصلاً تخصصش گوش و حلق و بینی بود»، دل را به دریا سپرد، تیری در تاریکی زد و محسن را نزد دکتر برد و او تنها یک قرص و یک شربت داد، اما به صورت باور نکردنی محسن بعد از یکی دو هفته راه افتاد و این معجزهای از سوی حضرت رضا بود چراکه گاهی پزشکان نیز واسطه شفا و فیض میشوند.
حالا دیگر زندگیشان به روال عادی برگشته بود و مادر هر بار که فرزندانش را میدید برای سلامتیشان هزار مرتبه خدا را شکر میگفت.
سال 1354 چهارمین فرزند حاجیهخانم منصوره ابراهیمی چراغیان چشم به جهان گشود.
حالا دیگر خانواده کوچک دو نفرهشان تبدیل به خانوادهای 6 نفره شده بود و مادر صبور پس از گذشت 13 سال زندگی در کنار مردش در حالی که تنها 27 سال سن داشت، طعم شیرین زندگی را مزه مزه میکرد.
او دیگر پستیها و بلندیهای زندگی را پشت سر گذاشته بود، بزرگترین فرزندش محسن 13 ساله و تازه پشت لبش سبز شده بود و علی، کوچکترین فرزند خانواده در 6 ماهگی که از پدر و مادر دلبری میکرد و تازه میخواست بابا را صدا کند، یکباره پدر را از دست داد.
حالا منصوره ابراهیمی چراغیان در 27 سالگی، با چهار فرزند قد و نیمقد، باید برای خانواده نجار هم پدر میبود و هم مادر.
به نبود همسرش عادت داشت و بلد بود گلیم خودش را از آب بکشد، از طرفی خانهاش نیز دیوار به دیوار منزل برادرش بود اما هر خانوادهای نیاز به دو عمود پدر و مادر دارد و اگر هر کدام از این دو عمود نباشند، انگار که یک جای کار میلنگد و هر لحظه ممکن است چینی نازک تنهایی اعضای خانواده ترکی عمیق بردارد پس به اصرار خانواده، سال 1359، چهار سال پس از فوت همسرش، مجدد ازدواج کرد.
محسن که فرزند ارشد خانواده بود با ازدواج مجدد مادرش مخالفتی نداشت چراکه همواره در راهپیماییها حضور داشت و در سنگر انقلاب فعالیت میکرد و تازه زمزمههایی از جنگ هم گوشش رسیده و آهنگ رفتن کرده بود لذا دلش میخواست مادرش از تنهایی در بیاید تا او با آرامش خاطر راهی جبهههای حق علیه باطل شود.
همسر دومش ۱۱ فرزند داشت؛ ۷ پسر و ۴ دختر. چهار پسر همسرش نیز مثل محسن در سنگر دفاع از خاک و مام وطن مردانه میجنگیدند و در جبهههای حق علیه باطل حضور داشتند.
بچهها دوست داشتند روی پای خودشان بایستند و دستشان در جیب خودشان باشد، پس محسن نزد داییاش به کار لولهکشی مشغول شد. داییاش هفتهای ۳ تومان به او حقوق میداد، اما محسن آن پول را نمیپذیرفت و از داییاش میخواست که حقوقش را اول هفته به مادرش بدهد.
دو سال از جنگ گذشته بود و محسن مدام به مادرش اصرار میکرد که اجازه بدهد که او نیز به همراه سایر رزمندگان و برادرانش راهی شود اما هر بار مادر بهانه میآورد، یک بار میگفت تو پشت و پناه منی، میخواهی پشتم را خالی کنی؟ یک بار دیگر میگفت تو هنوز جوانی و سرد و گرم روزگار را نچشیدهای، اصلا تو را چه به جنگ؟
از محسن اصرار و از منصوره ابراهیمی چراغیان انکار.
مادر اجازه نمیداد، نه به این خاطر که خون پسر خودش را از خون رزمندگان خونینتر میدید، بلکه چون میترسید، مردم پشت سرش بگویند منصوره ازدواج کرده و حالا دارد فرزندانش را از سرش باز میکند. پس هیچ جوره رضایت نمیداد.
محسن اما جسمش در مشهد بود و روحش در پشت خاکریزها. پس رضایتنامه را آورد تا شاید دل مادر را نرم کند، اما مادر راضی نشد و امتناع کرد، دوباره آورد، سهباره آورد اما هر بار مادر محکمتر از قبل دست رد به سینه محسن میزد.
او عزمش را جزم کرده بود، باید میرفت، باید راهی میشد تا مانند برادرانش اسلحه در دست بگیرد و دشمن را از خاک وطنش بیرون کند، خون بدهد اما وجبی از خاک کشورش را ندهد؛ پس چارهای اندیشید و امضای مادر را جعل و رضایتنامه را امضا کرد.
مادر وقتی فهمید که دیگر دیر شده بود و نمیتوانست محسن را به عقب برگرداند، پس برای فرزندش آیتالکرسی خواند و او را به خدای بالای سرش سپرد و گفت خدایا من محسنم را از تو میخواهم.
حدود 20 روز گذشته بود که محسن با مادر تماس گرفت، گفت به شلمچه رفته است و از مادر حلالیت طلبید که امضایش را جعل کرده است اما مادر که دیگر با خدا معامله کرده بود فرزندش را از جان و دل حلال کرد و گفت: حالا که رفتهای، خداوند پشت و پناهت باشد.
مادر از ته قلبش به رفتن محسن رضایت داده بود اما هر روز صبح که بیدار میشد، پیش از هر چیز برای فرزندش دعا میکرد که صحیح و سالم باشد، چشم میکشید که خبری از او برسد تا اینکه بالاخره خبر آمد.
تابستان و آخرین روز ماه مبارک رمضان بود، مادر از صبح دلش مثل سیر و سرکه میجوشید، قرآن میخواند، صلوات میفرستاد، بچهها دور حوض با هم شوخی و بازی میکردند. مادر نمازش را در مسجد خواند و سپس به حوضخانه رفت. صدای تلفن به صدا در آمد. عروس حاجآقا گوشی را برداشت. حال عجیبی داشت. فقط گفت محسن و بعد بغض کرد. مادر از جا پرید، نگران و مستأصل بود، مدام یک سوال را تکرار میکرد، محسن چه شده؟ و آنها خبر تیر خوردن و جراحت محسن را دادند.
حاجیهخانم منصوره ابراهیمی چراغیان دوست داشت در دل خدا را شکر کند که پسرش تیر خورده ولی سالم است اما وقتی محسن به مشهد رسید و میخواست تا با چشم خود او را ببیند و دلش آرام بگیرد، محسنش دیگر نه حرف میزد و نه نگاه میکرد و نه لبخند میزد. محسن آن پسر و متین و مردمدار دیگر جان نداشت و پیکری پرپر بود بر روی دستان عاشق مادر.
انگار همین دیروز بود که محسن را بدون اینکه به او سر راهی بدهد بدرقه کرده بود، انگار همین دیروز بود که محسنش با او تماس گرفته بود و از او خواسته بود تا به خواهر و برادرانش هفتگی بدهد. انگار همین دیروز بود که تماس گرفت و از مادر خواست تا او را حلال کند.
با همه این مصائب اما باید زندگی را ادامه میداد آخر حالا او نهتنها مادر سه فرزند خود بود، بلکه باید برای 11 فرزند همسرش نیز مادری میکرد تا مبادا جای خالی مادرشان را حس کنند.
حاجیهخانم منصوره ابراهیمی چراغیان به سوگ فرزند شهیدش محسن نجار زَنُّخی نشسته بود، در دلش بلوایی به پا بود اما چون کوه خود را استوار نشان میداد.
سه ماه از شهادت محسن گذشته بود، خاک سرد است اما مادر هنوز دلش آرام نگرفته بود. برای روضه به خانه محمود پسر همسرش رفت، با دلی مملو از غم در عزای حضرت سیدالشهدا علیهالسلام به سوگ نشسته بود و غمش را در برابر غم حسین سخت ناچیز میدید، زنگ خانه به صدا در آمد، مادر به سرعت به دم در شتافت. آقایی مقابل در ایستاده و حامل خبری بود. خبر شهادت پسری که شاید حاجیهخانم منصوره ابراهیمی چراغیان برایش مادری نکرده بود اما او را درست مانند فرزند خودش دوست داشت.
آن مرد خبر از شهادت محمود داد، خانم ابراهیمی چراغیان که تنها سه ماه از شهادت محسنش گذشته بود داغ دلش تازه شد، دیگر توان نداشت، پاهایش سست شده بودند، بیاختیار اشک میریخت، خانواده گرد او جمع شدند و مدام علت گریهاش را میپرسیدند، نمیدانست چطور خبر شهادت محمود را به همسرش بدهد، سکوت کرده بود و با تمام توان میکوشید که بر احساسش غالب شود، بغضش را فرو خورد و گفت آقا محمود مجروح شدند.
او این را گفت اما اشکهایش، بغض صدایش، نفسهای به شماره افتادهاش جار میزد که محمود مجروح نشده است، بلکه شربت شهادت را نوشیده و به برادر شهیدش پیوسته است.
محسن در تیرماه سال ۱۳۶۱ در منطقه شلمچه به فیض شهادت رسید و درست سه ماه بعد محمود سوزنچی به مرتبه رفیع شهادت نائل آمد. حالا از محمود سه پسر و یک دختر به یادگار مانده است، یادگاریهایی که هرچه بیشتر میگذرد، بیشتر شبیه به پدرشان میشوند.
دیگر حاجیهخانم منصوره ابراهیمی چراغیان مادر دو شهید بود، یکی فرزند تنیاش بود و آن یکی نیز پسر همسرش که گاهگاهی او را مادر خطاب میکرد.
این خانواده دو شهید تقدیم انقلاب کردند اما هیچ کدام دست از آرمانهایشان نکشیدند، سه پسر همسرش نیز در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضور داشتند و هر بار زنگ خانه به صدا در میآمد دل مادر میلرزید که مبادا دوباره خبری آمده باشد.
سال 1364 بود و مادر تازه داشت به روزهای بدون محسنش عادت میکرد که محمد پسرش که هنوز پشت لبش سبز نشده بود نیز پایش را در یک کفش کرد و میخواست راهی جبهه شود، مادر اما زیر بار نمیرفت، آخر هنوز داغ محسن و محمود بر روی سینهاش سنگینی میکرد، دیگر تاب و توان نداشت که بخواهد هر روز دلشوره پسرش محمد را داشته باشد، از اینکه دوباره عزادار شود میترسید.
محمد اما عزمش جزم بود، باید میرفت، باید مانند برادرش در جبهه حق میجنگید، باید تا پای جان پای آرمانهایش میماند پس او نیز به برادرش اقتدا و امضای مادرش را جعل کرد و راهی شد.
مادر دوباره مثل شمع میسوخت و آب میشد اما دم نمیزد، تنها میتوانست پسرش را به خدا بسپارد.
روزی جعفر، پسر همسر حاجیهخانم منصوره ابراهیمی چراغیان با او تماس گرفت و گفت که محمد با دستی شکسته، خودش را برای غواصی آماده کرده است. مادر عاجزانه از پسرش میخواست که مانع رفتن محمد شود، پس جعفر، محمد را از ماشین پیاده کرد و گفت مادرت راضی نیست، باید به مشهد بازگردی.
مدتی گذشت، محمد دوباره به جبهه بازگشت، شب خانم ابراهیمی چراغیان خواب محسنش را دید. دید که محسن بر روی بلندی ایستاده و بند کفشش را میبندد. مادر از محسن میپرسد چه کار میکنی؟ و محسن میگوید محمد شهید شده است، میخواهم به استقبالش بروم.
مادر از خواب پرید، وجودش در تب میسوخت، نگران بود اما هیچ چارهای نداشت جز آنکه دوباره به حضرت رضا پناه ببرد. او دوباره در گوشهای از صحن و سرای حضرت نشست، زانوی غم بغل گرفت و با حضرت رضا، سخن گفت و در نهایت گفت یا رضا، من رضایم به رضایت.
چند شب بعد محمد را با آمبولانس دم در خانه آوردند و گفتند بیماری اعصاب و روان گرفته است، حالش به شدت خراب بود، خیلی زود از کوره در میرفت، به سختی میتوانست به اعصابش مسلط شود به همین خاطر او را به بیمارستان اعصاب و روان برده و بستریاش کردند.
سالهاست از قصه پرغصه حاجیهخانم منصوره ابراهیمی چراغیان گذشته است، محمد حالش خیلی بهتر است اما هنوز گاهی عصبانیتش به سختی فروکش میکند.
مادر دلش برای محسن تنگ شده است، این روزها بزرگترین آرزویش دیدار پسرش، حتی در خواب است. با پسرش خیلی حرف دارد اما شرم حضور دارد و نمیتواند با او سخن بگوید، وقتی به عکسش خیره میشود، تنها اشک است که ترجمان حرفهای ناگفته اویند.
انتهای خبر/
درباره نویسنده
نظرات:
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر میگذارید!
- وصیتنامه شهید ناصرالدین باغانی
- خواندن نماز لیله الدفن برای شهدای خدمت
- یوم السجاد قوچان، اثبات ارادت به یادگار کربلا
- دستگیری سلطان عینک خاورمیانه در طرقبه شاندیز
- برگزاری قرعهکشی مسکن ملی کاشمر در دهه فجر
- وصیتنامه شهید محمود کاوه
- استخر دانشآموزی قوچان افتتاح میشود
- «ویرانی» قطب صنعت چوب شمال شرق کشور است
- مهآبادی سرپرست فرمانداری تربتجام شد
- پارک بانوان نیشابور؛ گامی در ارتقای زندگی بانوان
آخرین اخبار
- ضرورت حفظ دانشآموزان در مدارس روستایی خلیلآباد
- مادری در رخت پدر، سوگوار پسر
- حفظ شرافت در سیره شهید بهروز واحدی
- آیه ۱۵۵ سوره بقره
- حرفهای مفت پوستهای کلفت
- درخشش دختران ووشوکار نیشابوری در مسابقات استانی مشهد
- وحدت ملی راهبرد مقابله با دشمن
- قانونگرایی، محور اصلی اتحاد و انسجام ملی است
- وحدت ملی سلاح اصلی مردم ایران است
- خط قرمز ملت
- مشاهده بیشتر