رسول اکرم (ص‌): حق را بگو و در راه خدا از ملامت هیچ ملامت گری نهراس.
باز هم روز مادر رسید، روز دیدار نرسید؛

تنهاییِ مادر

دوباره تقویم به روز مبارک مادر رسید؛ روزی که فرزندان با قلبی آکنده از عشق راهی آغوش امن مادر می‌شوند اما مادران شهدای گمنام با صدها امید و آرزو به امید دیدار گمشده‌شان چشم به در دوخته‌اند.

به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی صبح توس، مرسوم است روز مادر، فرزند با قلبی آکنده از عشق، راهی آغوش امن مادر می‌شود. به پایش می‌افتد، دستانش را می‌بوسد و با هدیه‌ای کوچک یا بزرگ، دل مهربانش را شاد می‌کند و لبخند بر دلش می‌نشاند.

اما برای مادران شهدا و تمام مادرانی که داغ فرزند بر سینه دارند این رسم رنگ دیگری دارد؛ این رسم برای آنان آمیخته با بغض است؛ بغضی فروخورده، بغضی که سال‌هاست بر قلبشان سنگینی می‌کند. آمیخته با صبر است؛ صبری که سال‌ها در دلشان جوانه زده و آنان را سر پا نگه داشته است. 

روز مادر برای مادران لاله‌های پرپر روز دلتنگی‌هاییست که لحظه‌ای از آنان جدا نمی‌شود، روز مرور خاطراتیست که هنوز زنده‌اند و نفس می‌کشند؛ خاطراتی که میان خلوت خانه می‌چرخد و دل بی‌پناه مادر را گرم و در عین حال هزارباره زخمی می‌کند.

در روزی که مادران، چشم به در دوخته‌‌اند تا فرزندانشان از راه برسند و آغوششان را پر کنند، دل مادر شهید راهی دیگر را می‌رود؛ راهی که به مزار فرزند ختم می‌شود؛ او در حسرت یک آغوش گرم و بوسه‌ مادرانه، به سوی خاکی می‌شتابد که فرزندش را در آغوش گرفته است. 

روایت مادرانی که سهمشان از روز مادر، یک قاب عکس است

باز خدا را شکر که مزاری هست، نام و نشانی هست؛ جایی برای تازه کردن دیدار، برای فرار از تنهایی‌های بی‌انتها و دلتنگی‌هایی که هیچ کس جز مادر نمی‌فهمد و جز خدا نمی‌داند.

اما امان از دل مادر شهید گمنام؛ امان از دل داغ‌دیده و قلب شرحه‌شرحه‌اش. امان از اشک‌های بی‌پایان و از چشم‌های مانده به راهش. امان از آن هنگام که نگاهش به آغوش گرم مادران و فرزندانشان می‌افتد و سهم او از آغوش، قاب عکسیست از یار گمشده‌اش که تمام دلتنگی‌هایش در آن خلاصه شده است.

در جست‌وجوی بوی یوسف، کدام گلزار شهید را بگردد؟ در کدامین قطعه‌ بهشت، به دنبال نشانی از بی‌نشانی باشد؟ کدامین لاله‌ پرپر را در آغوش بگیرد و دلِ بی‌قرارش را آرام کند؟ بر مزار کدامشان زانوی غم بغل کند و اشک بریزد و مویه کند؟ وقتی نه نامی مانده و نه نشانی.

انتظار، عجیب دردی‌ست؛ دردیست که انتها ندارد. آن هم وقتی پایِ مادر در میان باشد.

قصه ایستادگی یک مادر

انتظاری که هر ثانیه‌اش همچون سالی بر جان مادر می‌نشیند.

و من، رنج این انتظار را با چشم‌های خود دیده‌ام.

سال‌ها در همسایه‌گیِ مادر شهید نفس کشیده‌ام؛ من درِ همیشه‌ بازِ خانه‌اش را دیده‌ام؛ صدای گریه‌های هر روزه‌اش را شنیده‌ام؛ هر صبح و شام، آب‌ و جارو کشیدن حیاط را دیده‌ام. من نجواهای شبانه‌اش را شنیده‌ام؛ من رنگ رخش را پس از هر زنگ در دیده‌ام. 

آری… من از همان روزهای کودکانه‌ام، مفتخر به همسایگی با مادرِ شهیدِ گمنام بودم؛ مادری که انتظار در رگ‌هایش جریان داشت و من لحظه‌لحظه‌ی سوختنش را در حافظه‌ام نگه داشته‌ام.

چه زیبا و دلنشین است در محله‌ای نفس بکشی که روزی شهیدی آنجا نفس کشیده، در کوچه‌ای بازی کنی که شهیدی در کودکی آنجا کودکانه بازی کرده است. 

چهره آرام و مهربان مادرش خوب در ذهنم روشن است. به یاد دارم درب خانه‌اش همیشه نیمه‌باز بود و تسبیح سبزش بر زمین نمی‌ماند و مدام در حال ذکر و صلوات بود.  فرزند دیگری در خانه نداشت، همسرش قبل از اینکه فرزند را راهی جبهه نبرد کند بار سفر بسته و آسمانی شده بود و بار مسئولیت و به دوش کشیدن این غم بر گردن مادر ماند.

اما انتظارِ مادر، تنها نشستن پشت درِ خانه نبود؛ او از آن جنس زنانی نبود که غم، زمین‌گیرشان کند. روزهایی که در خانه بود، خانه‌اش پناهی بود برای دل‌های خسته؛ محلی برای دورهمی خیرین، برای برپایی جلسات قرآن، برای آنکه مردم محله با دردهایشان بیایند و سبک‌تر برگردند.

با اینکه کودک بودم، هنوز در ذهنم روشن است که کار مادر هیچ‌گاه پایان نداشت. صبح‌ها با شوق و عشق راهی خدمت به آستان حضرت رضا علیه‌السلام می‌شد و عصرها و شب‌ها برای مردم بود؛ برای باز کردن گره از کار خلق.

خبر آمد خبری در راه است

و این‌چنین روزهای مادر می‌گذشت؛ صبح‌ها وقف خدمت، عصرها پناه مردم، و شب‌ها هم‌نشین اشک و دعا.

سال‌ها گذشت تا اینکه عصرِ یک روز پاییزی خبری برای مادر چشم به راه آمد؛ خبری که سال‌ها دلِ مادر برای شنیدنش می‌تپید؛ خبری که جان تازه‌ای به کالبد مادر دمید. 

یار سفر کرده صبح فردا به آغوش مادر بازمی‌گردد. همین یک جمله کافی بود تا کوچه جان تازه بگیرد. مردم به تکاپو افتادند. کوچه را آب و جارو کردند، گلبارانش کردند؛ همه می‌دانستند که این بازگشت مرهمی است بر زخمی قدیمی. 

مادر تا خودِ صبح گریست؛ اشکی که نه تنها از داغ، که از شکر بود. زیر لب مدام «الحمدلله» می‌گفت؛ ذکرش میان هق‌هق‌هایش گم می‌شد و دوباره جان می‌گرفت.

تاریکی شب و فراغ، سرانجام تسلیم طلوع دل‌انگیز وصال شد. بوی سپند و کندر کوچه را فرا گرفت. همه برای دیدار شهید آمدند. من در عالم کودکی گمان می‌کردم شهید زنده باز می‌گردد آخر مادر خیلی خوشحال بود. 

تابوت مز ین به پرچم زیبای کشورم از راه رسید. مادر به سوی فرزند دوید و من متعجب از اینکه چرا مادر این چنین خوشحال است مگر فرزندش زنده است که او را در آغوش بگیرد. 

سال‌ها گذشت و من بزرگ که شدم دانستم غم انتظار آنقدر دردناک است که مادر به دیدن پیکر پسر هم راضی‌ست. 

به امید طلوع دل‌انگیز وصال برای مادران ستارگان بی‌نشان

آن روز، در آن هیاهوی غریبی از شادی و اندوه، درس بزرگی بر روح کودکانه من نشست؛ درسی که هیچ کتابی نمی‌توانست آن را به نگارش درآورد. در آن لحظه، من آموختم که برای مادری که تمام هستی‌اش در انتظار و امید به شنیدن خبری از راه رسیدن بوده، هر نوع بازگشتی، حتی در کسوت پیکری پاک، خود مرهمی است بر آن انتظار بی‌پایان. این روایت، نه فقط قصه یک مادر، که حکایت صبر است؛ صبری که ریشه در عشقی دارد که حتی مرگ هم نمی‌تواند آن را بخشکاند. 

مادر شهید مفقوالاثر روایت ما به گمشده خود رسید اما چه بسیارند مادرانی که هنوز در انتظار به سر می‌‌برند و روزهای مادر بیشتر از همیشه در غربت و تنهایی خود فرو می‌روند. به امید روزی که تمامی مادران ستارگان بی‌نشان، نشانی از عزیز خود بیابند.

انتهای خبر/

سارا آویشی

1404-09-19 07:48 شماره خبر : 13642

درباره نویسنده

اخبار مرتبط:
نظرات:
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر می‌گذارید!