رسول اکرم (ص‌): حق را بگو و در راه خدا از ملامت هیچ ملامت گری نهراس.
پنج‌شنبه 1403/06/29 Thursday - 2024 19 September الخميس ، 16 ربيع الأول ، 1446
ساعت
از اصفهان تا لبنان؛

زهره نوربخشان، همسر شهید محمّدرضا زاهدی زندگی عاشقانه‌اش را در سن 17 سالگی بر روی گسل جنگ بنا کرد و با عشقی وافر 40 سال نهال خانواده را پروراند و حالا از دل‌آرامش می‌گوید.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «صبح توس»؛ با عشق، همسرش را بدرقه کرده بود و چشم انتظار بود تا بازگردد اما درست در روز شهادت حضرت امیرالمومنین (ع) و همزمان با روز طبیعت، گلچین روزگار سلیقه‌اش را به رخ کشید و داغی بر دل زهره نوربخشان نشاند.

زنی که 40 سال عاشقانه کنار مردش ایستاده بود و تمام گسل‌های جنگ را یک به یک پشت سر گذاشته بود، حالا در جنگی نابرابر، سایه سرش و همسرش را از دست داد اما نوربخشان که نور امید همواره در دلش روشن است، راضی است به رضای خدا و چیزی جز زیبایی نمی‌بیند و حالا او در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی «صبح توس»؛ از دل‌لرزه‌ها و روزهای مشوش و اضطرابش می‌گوید.

او از آن روز شوم می‌گوید؛ از 13 فروردین 1403 که خبری مبنی بر حمله هوایی اسرائیل به کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در دمشق منتشر شد، خبری که جهان را در بهت فرو برد چرا که حمله به کنسولگری یک کشور به منزله حمله به خاک آن کشور است.

در این حمله 16 تن از مستشاران ایرانی به شهادت رسیدند و سردار محمدرضا زاهدی، از فرماندهان ارشد نیروی قدس سپاه پاسداران یکی از شهدای این حمله بود. 

زهره نوربخشان، همسر شهید محمدرضا زاهدی، متولد 1344 است. بارها برای مصاحبه با او اقدام کردم اما هر بار تیرم به سنگ خورده بود تا اینکه این‌بار بخت یاری کرد و توانستم او را در مشهدالرضا (ع) ملاقات کنم، همان جا که شهید زاهدی برای شهادت‌نامه‌اش از حضرت شمس‌الشموس امضا گرفت.

لهجه زیبای اصفهانی دارد و با رویی گشاده مرا می‌پذیرد، چنان گرم صحبت می‌کند که احساس می‌کنم آشنایی دیرینه است. ساده، صمیمی و بی‌تکلف سر صحبت را باز می‌کند و می‌گوید: 17 ساله بودم که با شهید محمدرضا زاهدی ازدواج کردم و نزدیک به 40 سال از آغاز زندگی مشترک‌مان می‌گذرد.

نوربخشان ادامه می‌دهد: شهید زاهدی از اقوام پدرم بودند ولی رفت‌وآمد زیادی نداشتیم و عید به عید خانواده‌های یکدیگر را می‌دیدیم با این وجود نسبت به ایشان و خانواده‌شان شناخت داشتیم و می‌دانستیم که آقا محمدرضا پیش از انقلاب و در سنین نوجوانی در تظاهرات شرکت می‌کرد و من نیز که به همراه مادرم تظاهرات می‌رفتیم؛ ایشان را کم‌وبیش دیده بودم.

از عضویت بسیج تا فرماندهی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

او که پس از انقلاب عضو فعال بسیج بود و دغدغه حفظ انقلاب داشت، می‌گوید: می‌دانستم که آقا محمدرضا در میدان‌های جنگ شرکت دارند و به جبهه رفت‌وآمد می‌کند. ایشان از عضویت در بسیج شروع کرده بودند، بعد فرمانده گردان شدند و زمانی نیز معاون لشکر 14 امام حسین (ع) و معاون شهید خرازی بودند.

همسر شهید سردار زاهدی ادامه می‌دهد: وقتی آقا محمدرضا در لشکر امام حسین (ع) بودند با هم ازدواج کردیم با وجود این هیچ‌گاه از ایشان نمی‌پرسیدم که کارشان چیست و گاهی اوقات خودم از رفت‌وآمدها و تلفن‌ها مسئولیت ایشان را متوجه می‌شدم.

او خاطرات گذشته را در ذهن ترسیم کرده، لبخند زده و بیان می‌کند: سال  1361 عقد کردیم و سال 1362 سر خانه و زندگی خودمان رفتیم، اوایل ازدواج بیشتر اوقات تنها بودم و همسرم هر 45 روز به من سر می‌زدند و پنج الی هفت روز می‌ماند و دوباره باز می‌گشت.

نوربخشان از سختی‌ها و مشقت‌های زندگی بر گسل جنگش می‌گوید در حالی که عشق و آرامش در چهره‌اش موج می‌زند. او اظهار می‌کند: روزهای نبودن آقا محمدرضا به من خیلی سخت می‌گذشت چرا که به شدت به ایشان وابسته و دلبسته شده بودم و هر بار که به منطقه می‌رفتند نگران بودم و در دلم آشوب بود چون نمی‌دانستم آیا مرد زندگی‌ام باز می‌گردد یا نه و آیا فرصتی دست می‌دهد تا ایشان را دوباره ببینم یا خیر.

آقا محمدرضا همان ابتدا که به خواستگاری‌ام آمد، گفت که راهش راه جهاد و مبارزه است و اگر شهید نشود ممکن است مجروح یا اسیر شود. نوربخشان این را می‌گوید و ادامه می‌دهد: یک سال و نیم پیش از ازدواج‌مان در فتح‌المبین تیری با شکم آقا محمدرضا اصابت کرد و او را به بیمارستان انتقال می‌دهند، شکمش را باز می‌کنند اما متوجه می‌شوند که تیر را نمی‌شود بیرون آورد چرا که تیر کنار نخاع قرار گرفته بود بنابراین او را به مشهد انتقال می‌دهند و این بار از پشت عمل می‌کنند و به خانواده‌اش خبر می‌دهند که عمل خطرناکی دارد و ممکن است قطع نخاع شود اما خوشبختانه عمل موفقیت‌آمیز بود. پزشکان همان موقع گفته بودند که عصب‌های پای چپش آسیب جدی دیده است. شهید زاهدی مدت کمی در بیمارستان ماند و در نهایت با مسئولیت خودش، خودش را مرخص کرد و به اصفهان رفت و بعد از طی کردن دوران نقاهت، مجدداً به جبهه بازگشت.

حضور در جبهه، حسرتی که بر دلش مانده است

او این‌ها را می‌گوید و با حسرتی که در صدایش موج می‌زند ابراز می‌کند: بسیج فعال بودم و فعالیت فرهنگی داشتم با وجود این همیشه حسرت می‌خوردم که چرا مرد نیستم تا بتوانم به جبهه بروم و با دشمنان مبارزه کنم.

دوست داشت به جبهه برود اما چون شرایط مهیا نبود، بودن در کنار مردی را انتخاب کرد که مرد جنگ بود و خستگی را خسته کرده بود. همسر شهید سردار زاهدی می‌گوید: اوایل نمی‌شد همراه آقا محمدرضا به اهواز بروم اما سال دوم به بعد وقتی شنیدم برخی به همراه خانواده می‌روند، اصرار کردم که من نیز با ایشان هم‌قدم شوم اما خانواده‌ام مخالفت می‌کردند چراکه من تک دختر بودم.

او ادامه می‌دهد: دو خانواده با هم همراه می‌شدیم و به اهواز می‌رفتیم که خانم‌ها در خانه باشند و مردان‌مان هر چهار الی پنج روز یک بار به ما سر بزنند و برای‌مان خرید کرده و مایحتاج‌مان را تهیه کنند.

خاطرات گذشته از مقابل چشمانش می‌گذرد، لبخندی زده و بیان می‌کند: هیچ امکاناتی نداشتیم اما دل‌مان خوش بود به جای اینکه هر 50 روز یک بار همسرمان را ببینیم، زودتر می‌توانستیم آن‌ها را دیده و از حال‌شان خبردار شویم.

فراز و فرود زندگی؛ از جنوب تا شمال و از شمال تا لبنان

نوربخشان از فراز و فرودهای زندگی‌اش می‌گوید و ادامه می‌دهد: پس از پایان جنگ به لشکر 16 گیلان رفتیم و پنج سال رشت زندگی کردیم و پس از آن به مدت پنج سال لبنان زندگی کردیم سپس به تهران بازگشتیم و 6 سال ماندیم اما پس از شهادت شهید مغنیه، با توجه به تجربه آقا محمدرضا در لبنان، سردار سلیمانی از او خواست که به لبنان برود و ما مجدد به لبنان رفتیم و 5 سال ماندیم.

راه جهاد ادامه داشت و شهید سردار زاهدی مقاوم‌تر از همیشه در این راه قدم بر می‌داشت. همسر این شهید والامقام در ادامه می‌گوید: پس از لبنان، دو سال اصفهان بودیم و آقا محمدرضا مشاور فرمانده کل سپاه شد و ما به تهران رفتیم.

او بیان می‌کند: زمانی که سردار سلیمانی به شهادت رسیدند سیدحسن نصرالله از رهبر معظم انقلاب خواست که شهید زاهدی را به لبنان بفرستند چرا که او تجربه داشت. در نتیجه ما برای بار سوم راهی لبنان شدیم.

نوربخشان تنهایی آن روزهایش را به یاد آورده و می‌گوید: در آن ایام به خاطر کار حاج آقا که امنیتی بود، خیلی کسی به خانه‌مان نمی‌آمد و من اگر می‌فهمیدم جایی جلسه است، شرکت می‌کردم اما کسی نباید آدرس خانه‌مان را می‌داشت و حتی نباید به خانه‌مان می‌آمد یا تماس می‌گرفت و این محدودیت‌ها بسیار سخت بود.

از او می‌پرسم آیا شهید زاهدی در کارهای خانه به شما کمک می‌کردند یا نه؟ و او در پاسخ می‌گوید: آقا محمدرضا وقتی به خانه می‌آمد چنان خسته بود که نمی‌توانست در کارها به من کمک کند و من مثل پروانه دورش می‌چرخیدم اما اگر کمکی از ایشان می‌خواستم با جان و دل من را یاری می‌دادند.

همسر شهید زاهدی که این روزها بیشتر از همیشه دلتنگ همسرش شده است، از دلتنگی‌هایش می‌گوید و بیان می‌کند: مشغله کاری همسرم زیاد بود، همیشه به او می‌گفتم دلم می‌خواهد بیشتر با هم باشیم ایشان هم در پاسخ می‌گفتند من هم دوست دارم اما کارم خیلی زیاد است. البته از وقتی که مسئولیت سوریه را نیز به او داده بودند، کارش چند برابر شده بود چرا که سوریه همواره آبستن جنگ بوده است.

چندین بار از شهید زاهدی خواسته بودند که برایش تیم حفاظت تعیین کنند اما او قبول نمی‌کرد و حتی در اصفهان خودش با وسیله نقلیه‌ به خانه اقوام می‌رفت. این‌ها را همسر شهید می‌گفت و ادامه می‌دهد: مدتی که تهران زندگی می‌کردیم دو بار نامه در خانه‌مان انداخته بودند و نوشته بودند ما می‌دانیم چه کسی اینجا زندگی می‌کند و با این شیوه ما را تهدید به مرگ کردند. چند سال آخر در لبنان نیز شهید زاهدی خیلی تهدید به ترور می‌شد.

شهید زاهدی عاشق شهادت بود

شهید زاهدی عاشق شهادت بود، این را کسی می‌گوید که نزدیک به 40 سال با او هم نفس بوده است. همسر شهید زاهدی در این‌باره می‌گوید: همسرم همیشه می‌گفت اگر کسی را دوست داری، دعا کن شهید شود، شهادت امتیازی است که خدا می‌دهد و انسان به واسطه شهادت پاک و منزه نزد خدا می‌رود.

او از خاطره‌ای دردناک و تلخ در زندگی‌شان می‌گوید، وقتی که اشک همسرش را دید، آن سحری که همچون شب تار شد به وقت ساعت 1:20 دقیقه بامداد.

نوربخشان بیان می‌کند: وقتی خبر شهادت سردار سلیمانی را دادند ما تهران بودیم، پیش از اذان صبح بود، بیدار شدم و دیدم آقا محمدرضا بیدار است، تلفنش زنگ خورد، پای تلفن می‌گفت چی شده؟ مطمئنی؟ و سریع تلویزیون را روشن و شروع به گریه کرد.

او از جلال و جبروت همسرش، شهید زاهدی می‌گوید، از این‌که این شهید والامقام جز برای شهادت شهید کاظمی، شهید طهرانی‌مقدم و سردار سلیمانی هیچ‌گاه نه‌تنها نگریسته است، بلکه خم به ابرو نیز نیاورده است.

همسر شهید زاهدی آخرین روزهای با هم بودن‌شان را مرور می‌کند، آن لحظه‌هایی که به خاطره پیوسته‌اند و حالا باید در برگ برگ روزهای گذشته در جست‌وجوی آن بود. او می‌گوید: آقا محمدرضا عید نوروز به من گفت به ایران برو که تنها نباشی چراکه ایشان کارشان زیاد بود. به من گفت می‌ترسم بخواهند من را بزنند اما به اشتباه تو را بزنند.

این را که گفت لبخندی زد و ادامه داد: به همسرم گفتم چه بهتر که مرا بزنند، دوست دارم من به جای شما بروم اما او گفت خدا نکند تو را بزنند، اگر این اتفاق بیافتد نمی‌توانم خودم را ببخشم و در نهایت من را به زور ایران فرستادند.

همسر شهید زاهدی چهره‌اش کمی غمگین و گرفته می‌شود اما بر خود مسلط شده و ادامه می‌دهد: مدتی از آمدنم به ایران گذشت، روزی با او صحبت کردم و گفتم نیامدید، ما خیلی دلتنگیم و او در لفافه گفت به زودی می‌آیم. آخر ما به صورت تلفنی نمی‌توانستیم بپرسیم کی می‌آیید و کی می‌روید و به هیچ عنوان نباید در مورد رفت‌وآمدها حرف می‌زدیم.

او  می‌گوید: آقا محمدرضا چهاردهم ماه رمضان به ایران آمد و 4 روز ماند، بعد از افطار می‌گفت برویم دیدن اقوام، در حالی که دوره‌های قبل، وقتی ایران می‌آمد به خاطر رعایت مسائل امنیتی می‌گفت اقوام و دوستان متوجه آمدن او نشوند.

نوربخشان بیان می‌کند: آخرین بار که شهید زاهدی به ایران آمد چند جا دیدنی رفتیم و حتی مهمانی داد و یک شب همه را خانه پدرش جمع کرد. او اهل خوش‌وبش کردن بود اما خیلی صحبت نمی‌کرد با این حال سفر آخر متفاوت بود، چرا که شهید زاهدی گفت می‌خواهم برای شما صحبت کنم و بعد نزدیک به یک ساعت صحبت کرد.

نصیحت‌ها و وصیت‌های شهید زاهدی در آخرین سفر

حرف‌های شهید زاهدی شکل نصیحت و وصیت داشت، این را همسر شهید گفته و ادامه می‌دهد: همسرم در آخرین سفرشان خطاب به خانواده گفت سعی کنید با هم خوب باشید و از یکدیگر کدورتی نداشته باشید، اگر ناراحتی از کسی دارید، او را ببخشید و همدیگر را حلال کنید. همسرم می‌گفت نزدیک شب‌های قدر هستیم، بگذرید تا از شما درگذرند. 

همسر شهید زاهدی می‌گوید: همسرم با وجود اینکه تلاش شبانه‌روزی‌اش حول محور آزادی غزه بود اما همیشه می‌گفت چرا نمی‌توانیم کاری برای این‌ها انجام دهیم و حتی گاهی شب‌ها از خواب بیدار می‌شد و با نگرانی می‌گفت الان مردم غزه نه خانه دارند و نه غذا، آن وقت ما در آرامش خوابیده‌ایم. در آخرین مهمانی هم خطاب به خانواده گفت برای مردم غزه دعا کنید و نذر بردارید تا مردم مظلوم غزه که تحت فشار هستند از چنگال ظلم راحت شوند.

نوربخشان ادامه می‌دهد: وقتی می‌خواستیم جایی برویم برای حفظ امنیت، یا تلفن همراهم را نمی‌بردم یا خاموش می‌کردم و همه نیز می‌دانستند که نباید از حاج آقا عکس بگیرند اما در همین ایام، شب مهمانی دعوت شدیم و خیلی شلوغ بود، آقا محمدرضا گفت برویم که می‌خواهم همه را ببینم. آن شب حاج آقا گفت هر کس می‌خواهد عکس بگیرد، بیایید عکس بگیرید فقط چند روزی در شبکه‌های مجازی منتشر نکنید تا من به لبنان برسم و همه خانواده با همسرم عکس گرفتند، فکر می‌کنم شهید خوابی دیده بود و به همین خاطر خیلی مراقب حفظ امنیت نبود.

همسر شهید زاهدی در مراسم تشییع و تدفین همسر شهیدش بسیار آرام بود، از او در مورد این آرامش و سکونی که داشت می‌پرسم و او پاسخ داده و می‌گوید: در مراسم او خیلی آرام بودم و فکر می‌کنم این دعای خودش بوده است چرا که همیشه می‌گفت اگر من شهید شدم بی‌تابی و ناشکری نکنید و آرام باشید. 

شهادتت مبارک

او از آخرین دیدارش با یار دیرینه و رفیق شفیقش می‌گوید و بیان می‌کند: وقتی برای وداع با پیکر همسرم به معراج شهدا رفتم به او گفتم آقا محمدرضا خیلی دوست داشتی شهید شوی، حالا شهادت مبارکت باشد اما ما را یادت نرود، من چهل سال کنارت بودم، برای من دعا کن.

نوربخشان اظهار می‌کند: وقتی حاج آقا می‌گفت برای شهادتش دعا کنم، من در پاسخ می‌گفتم در صورتی دعا می‌کنم که در مسیر سوریه و لبنان موشک بزنند تا من در کنارت نشسته باشم و با هم به فیض شهید نائل شویم اما او می‌گفت خدا نکند، بچه‌ها گناه دارند. به همین خاطر در معراج به همسر گفتم چرا من را تنها گذاشتی و رفتی؟ ما که همیشه با هم بودیم.

او با شوقی که در صدایش موج می‌زند، ادامه می‌دهد: پس از شهادت همسرم، اولین بار بود که رهبر معظم انقلاب را از نزدیک دیدیم در حالی که در دیدار فرماندهان با رهبر معظم انقلاب، می‌شد خانواده‌ها نیز شرکت داشته باشند اما هر بار که از همسرم می‌خواستیم که در دیدارها شرکت کنیم، ایشان می‌گفتند وقت حضرت آقا خیلی باارزش است و من نمی‌خواهم وقت ایشان را بگیرم.

همسر شهید زاهدی می‌گوید: بعد از شهادت همسرم من و فرزندانم به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتیم و این اولین دیدار خصوصی بود. نماز خواندیم و داخل اتاقی رفتیم که ایشان تشریف بیاورند، یک ربع زمان برد اما برای ما زمان بسیار طولانی می‌گذشت.

او می‌گوید: رهبر معظم انقلاب در آن دیدار فرمودند که نزدیک 25 سال و از زمان جنگ که دوران ریاست‌جمهوری ایشان بوده است، همسرم را می‌شناسند، همچنین فرمودند که شهید زاهدی خیلی برای ما عزیز بود و فداکاری و تلاش بسیاری زیادی کرده بود و پاداشش جز شهادت نبوده است.

با دیدار رهبر معظم انقلاب تسلی یافتیم

از دیدار رهبر معظم انقلاب خیلی روحیه گرفتیم و تسلی یافتیم. این را نوربخشان می‌گوید و ادامه می‌دهد: وقتی حضرت آقا راجع به شهدا صحبت می‌کردند، اشک در چشمان‌شان جمع شده بود، دخترم گفت همه ما فدای شما، پدرم شهید شد که اشک به چشم شما نیاید، اشاره کنید ما همه حاضریم فدای شما شویم.

او از ناگفته‌هایش می‌گوید و بیان می‌کند: خیلی حرف داشتم که می‌خواستم با رهبر و مقتدایم بگویم اما وقتی رهبر معظم انقلاب را دیدم، ابهت ایشان ما را مجذوب کرده بود و اصلا فراموش کردم که چه چیزی می‌خواستم بگویم و به این نتیجه رسیدم که اصلا حرف‌هایم ارزش ندارند که در محضر ایشان مطرح کنم.

همسر شهید زاهدی که سال‌ها دوشادوش همسرش بوده است، عنوان می‌کند: وجود همسرم را در کنارم حس می‌کنم و می‌دانم که هستند، چندین بار پسرم خواب پدرش را دیده است که ایشان می‌گفتند شاید در زمان حیاتم خیلی کنارتان نبودم اما بدانید که همواره در کنارتان هستم و زنده‌ام.

او خاطره‌ای را مرور کرده و بیان می‌کند: برای جمع کردن وسایل به لبنان رفته بودم، چشمم به عکس‌های همسرم که افتاد، شروع به گریه کردم و ایشان را خطاب کرده و می‌گفتم یادت هست اینجا با هم زندگی می‌کردیم، الآن اما تنها هستم و وسایل را جمع می‌کنم که برگردم. فردایش عروسم گفت یکی از اقوام که اصلا از لبنان رفتن من بی‌خبر بود، خواب دیده است که همسرم داشتند به من کمک می‌کردند که وسایل را داخل کارتون بگذارم و این برای من یک نشانه بود. 

عملیات وعده صادق، اولین خبر خوب پس از شهادت همسرم

شب عملیات وعده صادق تنها شبی بود که من خواب همسرم را دیدم، این را همسر شهید زاهدی با ذوق می‌گوید و بیان می‌کند: شب که خبر عملیات را شنیدیم، باورمان نشد که سپاه، اسرائیل را مستقیم زده است. بعد از خبر شهادت همسرم، اولین خبر خوبی که شنیدم، همین خبر عملیات وعده صادق بود. آن شب خواب دیدم که آقا محمدرضا خیلی خوشحال بود و در حالی که تسبیح در دست داشت می خندید و آمد کنارم نشست. بعدها شنیدم که یکی از طراحان این عملیات، همسر من بوده است.

نوربخشان همسر مردی بود که درد وطن داشت، درد مردم مظلوم را داشت و همواره حامی آن‌ها بود. او می‌گوید: از دولت جدید می‌خواهم که همچون دولت شهید رئیسی به مظلومان جهان کمک کند. خدا را شکر گروه‌های مقاومت این روزها خیلی مقتدر شده‌اند و ایران می‌تواند پشتیبانی اساسی برای آن‌ها باشد.

پزشکیان مانند شهید رئیسی حامی غزه و یمن باشد

او ادامه می‌دهد: دوست دارم سیاستی که دولت شهید رئیسی نسبت به غزه و یمن داشتند را دولت آقای پزشکیان ادامه دهد چرا که کمک به محرومان، خواسته شهدای‌مان نیز بوده است. همچنین دولت جدید بکوشد که عملکردش مبتنی بر منویات و مطالبات حضرت آقا باشد.

همسر شهید زاهدی می‌گوید: آقا محمدرضا همیشه می‌گفت جبهه مقاومت به حدی قوی، نترس و شجاع شده است که ان‌شاءالله به زودی شاهد شکست رژیم غاصب صهیونیستی خواهیم بود. همچنین می‌گفت دولت آقای رئیسی خیلی به جبهه مقاومت کمک کرد، لذا از عملکرد این شهید خدمت بسیار راضی بود بنابراین وقتی خبر شهادت شهید رئیسی را شنیدیم داغ دل‌مان تازه شد و فرو ریختیم.

او ادامه می‌دهد: بهای خون شهید ما این است که مظلومان دنیا به‌ویژه مردم حزب‌الله و فلسطین بر ظلم چیره شوند.

نوربخشان مشتاق گفتن از همسرش است، همسر شهیدش، او که در دفاع از مظلومان کوتاهی نمی‌کرد، می‌گوید دوست دارم از خصایص و ویژگی‌های همسرم بگویم و من مشتاقانه سراپا گوش می‌شوم و او ادامه می‌دهد: همسرم خیلی متواضع بود، خیلی محبت داشت، این در حالی است که همه معتقدند نظامی‌ها جدی و عبوس هستند اما آقا محمدرضا با بچه‌ها خیلی رفیق بود.

خلف وعده خط قرمز شهید زاهدی

همسر شهید زاهدی بیان می‌کند: همسرم مردی بسیار پرکار، پرتلاش و منظم بود، به وعده کردن حساس بود و از خلف وعده بسیار ناراحت می‌شد. همیشه معتقد بود باید طوری رفتار کند که برای آخرتش ذخیره شود. او به هیچ چیز وابسته نبود و دل کندن از دنیا را کم کم به ما هم یاد داد. همسرم همیشه می‌گفت همه چیز دنیا وسیله است برای اینکه دین‌مان را حفظ کنیم. 

او ادامه می‌دهد: من از همان آغاز زندگی جدای از اینکه همسرش بودم، سعی کردم همراه، همگام و هم‌نظر و هم‌فکر ایشان نیز باشم. با تمام وجودم راه‌شان را قبول داشتم و می‌دانستم هدفشان مقدس است  و همین مسئله سختی‌ها را برایم راحت‌تر می‌کرد.

همسر شهید زاهدی از آن شب تلخ می‌گوید، آن شبی که برایش سَحر نشد، آن شبی که داغ سنگینش را تا ابد بر دوش خواهد کشید. او می‌گوید: روز قبل از شهادت، آقا محمدرضا تهران بود و با من صحبت کرد، گفت شب قدر است برایم ویژه دعا کن، گفت شاید تا دو روز نتواند با من تماس بگیرد و من می‌دانستم وقتی ایشان از مرز خارج شوند تا وقتی به خانه برسند  تماس نمی‌گیرند بنابراین حدس زدم که می‌خواهند بروند.

او ادامه می‌دهد: نزدیک افطار بود که برادرم گفت یک جایی در سوریه را زدند، گقتم همیشه می‌زنند. برادرم گفت یک ساختمان از سفارت را زدند، همین که شبکه خبر را روشن کردم ساختمان را شناختم، گفتم این ساختمان را می‌شناسم و احتمالاً حاج آقا داخل آن ساختمان بودند تا اینکه اسامی را نوشتند و ابتدا نام همسر من بود.

یاری که ما را زود ترک کرد

او حالا کمی بغض کرده است اما می‌کوشد بغضش را فرو بخورد و با صلابت، همچون همسرش ادامه دهد. نوربخشان بیان می‌کند: حاج آقا ما را برای شنیدن خبر شهادتش آماده کرده بود اما اصلاً آماده نبودم با وجود این چون خودش شهادت را دوست داشت، خوشحال شدم که شهید شده است اما توقع نداشتم این قدر زود ما را ترک کند.

این‌ها را می‌گوید و لبخندی بر لب می‌آورد تا رنگ رخساره‌اش از حال دلش خبر دهد، تا متوجه شوم که شهادت موهبت و نعمتی از سوی خداوند است که تنها شایسته مردان بزرگ خداست. مردانی به بلندای تاریخ همچون شهید محمدرضا زاهدی.

سعیده حیه‌در

انتهای خبر/

اخبار مرتبط
نظرات

آخرین اخبار