درباره نویسنده
تحقق وعده شهادت در نبرد با اسرائیل؛
مردی که ستون خانه بود، عمود کشور شد

شهید رضا براتی، مردی که ستون خانه و تکیهگاه سه دخترش بود، در جنگ ۱۲ روزه با رژیم صهیونیستی، عمود مقاومت کشور شد. حالا خاطرات عشق، دلتنگی و لحظات آخر، داستان پدری را روایت میکند که برای خانواده و وطن، جاودانه شده است.
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «صبح توس»، رژیم جعلی صهیونی تهران را هدف قرار داد اما خانهای در کوچه پس کوچههای مشهد ویران شد نه اینکه خانه فرو بریزد، یا اینکه خشتخشت و آجرآجر بر زمین افتد، بلکه ستون خانهای به نام پدر از فرش به عرش رسید و در جنگ 12 روزه به فیض شهادت نائل آمد و حالا سه دختر او که حسابی بابایی هستند باید از این پس مشق بابا جان داد را با خون دل بنویسند و با اشک چشم بخوانند.
و حالا زهرا ابوذری، زنی در آستانه 35 سالگی که 14 سال دوشادوش شهید رضا براتی بوده است، باید باری که آسمان نتوانست بکشد را یکتنه بر دوش کشد، باید مادری مهربان و پدری دلسوز باشد برای سه یادگار همسر شهیدش؛ او در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی «صبح توس»، از روزهای آرامش در روزهای پیش از طوفان میگوید.
او از شبهایی میگوید که فرزندانش در آغوش پدر، در ایوان میآرامیدند، غافل از آنکه تمام این شبها آتشی زیر خاکستر بودند و روزهای پرالتهاب نبود پدر، از آنچه که تصورش را میکردند به آنها نزدیکتر بود.
برای گفتگو با زهرا ابوذری، همسر شهید رضا براتی ساعت 17مقابل منزلشان ایستاده بودم، دیوار مزین به عکس شهیدی بود که حالا نه تنها افتخار یک خانواده، نهتنها افتخار سه فرزندش، بلکه مایه مباهات تمام هممحلهایها بود، این را میتوان از گوشهگوشه محله فهمید، از عکسهایی که در جایجای ساختمان قرار گرفته بود.
کودکانی که خوب قافله شهدا را درک کردهاند
تعدادی از بچهها در حال دوچرخهسواری هستند، از آنها میپرسم شهید براتی را میشناختید؟ یکیشان میگوید خیلی آدم خوبی بود، میپرسم مگر او را میشناختی؟ و او پاسخ میدهد همه شهدا آدمهای خوبی هستند. این را میگوید و میرود و من سخت در فکر فرو میروم که چه قدر این کودکان خوب قافله شهدا را درک کردهاند.
با استقبال گرم همسر شهید وارد منزل میشوم، چشمم به دو عروسکی که بر روی میز قرار دارند، خیره میماند، و چه خوب فرزندان شهید برای عروسکهایشان مادری میکنند تا آنها هرگز طعم گسِ یتیمی را نچشند.
خانهشان حسینیه شهداست، هر قابی را که نظر کنی محال است به یاد شهیدان نیفتی. از شهدای دشت کربلا بگیر تا شهدای جنگ تحمیلی 12 روزه با منحوسترین و بیریشهترین رژیم جهان، یعنی رژیم جعلی صهیونی.
اینجا، همین چهار دیواری، میعادگاه شهید با همرزمانش بوده است، اینجا جایی است که او برای معراجی شدن آماده شد، بار سفر بست و بیخداحافظی از فرزندانش جدا شد.
حورا نخستین دختر شهید، با آن چادر گلگلیاش همچون پروانه از این سو به آن سو میپرد، گاهی روی پای مادر مینشیند و گاهی تلفن همراه مادرش را در دست میگیرد و سرگرم بازی میشود.
حدیثه، دختر دوم خانواده از غم دوری پدر تب کرده است و منزل پدر و مادر شهید براتی مانده بود.
اما حنانه، همان دختر زیبایی که هنوز چهار فصل یک سال را پشت سر نگذاشته بود تا پدرش به او بگوید زندگی تکرار همین فصلهاست درون روروئک از این سو به آن سو حرکت میکرد. گاهی عروسکش را میانداخت و گاهی با بهانههایش آغوش مادر را میطلبید.
و اینجا چه قدر ترسیم کربلاست؛ وا رقیتاه، یا علی اصغر.
از خواستگاری تا وعده شهادت
از زهرا ابوذری راجع به قصه آشناییاش با شهید رضا براتی میپرسیم و او میگوید: با خواهر همسرم همدانشگاهی بودم. روزی در نمازخانه دانشگاه با دوستان بسیجی جلسه داشتیم، او که برادرش را میشناخت، احساس کرد که من شباهتهایی با برادرش دارم. پس از آن، با آشنایی بیشتر و پیگیری موضوع از سوی خانواده، نخستین جلسه خواستگاری شکل گرفت.
او ادامه میدهد: جلسه اول بهصورت طبیعی و بدون شناخت خاصی برگزار شد و کسی فکر نمیکرد که این آشنایی به نتیجه برسد. اما در ادامه شباهتها و همفکریها بیشتر شد و در جلسه بعدی با یک مشاور صحبت کردیم. در آن جلسه، مشاور به من گفت: «این حرف را به هیچکس نگفتم و بعد از این هم نخواهم گفت، اما به تو میگویم: «این مرد را از دست نده».» همین جمله باعث شد که حس کنجکاوی و حساسیت در من بیشتر شود. در نهایت با تحقیقات بیشتر و جلسات متعدد خواستگاری، این آشنایی منجر به ازدواج شد.
همسر آقای براتی که حالا همسر شهید خطابش میکنند میگوید: در جلسات خواستگاری، همسرم از سختیهای شغلش که پاسدار بود صحبت کرد؛ اینکه ممکن است در شهرهای دیگر مأموریت داشته باشد یا دیر بتواند به خانه برگردد. از سختیهای شغلش گفت، اما از اینکه امکان دارد شهید بشود نگفت ولی مدتی پس از عقد، ناگهان به من گفت: «من شهید میشوم.» ابتدا تصور کردم شوخی میکند و سعی کردم این جمله را نشنیده بگیرم، اما متوجه شدم که کاملاً جدی است و حتی بغض کرد.
ابوذری در ادامه بیان میکند: این حرف همسرم در مورد شهادت برای من بسیار شوکهکننده بود. گفتم: «شما مطمئن هستید که شهید میشوید؟» و آقا رضا پاسخ داد: «آره، مطمئنم.»
او میگوید: من خیلی از حرف همسرم ناراحت شدم و خطاب به او گفتم: «اگر اینقدر مطمئن هستید که شهید میشوید، اصلاً نباید ازدواج میکردید.»؛ این را که گفتم آقا رضا خیلی ناراحت شدند و گفتند: «یعنی چی؟ یعنی شهدا نباید زندگی کنند؟»
مردی که سخت لایق شهادت بود
همسر شهید براتی بغض میکند، قطرات اشکش گواه این است که از آزرده خاطر کردن همسرش، سخت پشیمان است، او میگوید: هر بار که آقا رضا میخواست به مأموریت برود، به شدت ناراحت میشدم. میگفتم: نرو، ممکن است شهید شوی، آن وقت من با بچهها چه کار کنم؟ تا اینکه یک بار آقا رضا گفت: «نه، من نه لیاقت شهید شدن دارم، نه تو لیاقت داری همسر شهید شوی.» این حرفش مدتی خیالم را راحت میکرد، اما نگرانیهایم همچنان ادامه داشت.
ابوذری ادامه میدهد: همسرم فرزندانمان را خیلی دوست داشت. هیچوقت در پدری کردن کوتاهی نمیکرد. حتی اگر خسته بود، آنها را بغل میکرد. وقتی در خانه بود، تمام وقتش را برای بچهها میگذاشت. هیچوقت نمیگفت خستهام. انگار سی سال پدری را در همین مدت کوتاه برای بچهها جبران کرد و ذرهای کم نگذاشت.
او با عشق به عکس همسرش خیره میشود و میگوید: آقا رضا به من هم همیشه محبت زیادی میکرد. امروز که به گذشته فکر میکنم، شرمندهام که چقدر او را اذیت کردم. هر وقت میخواست به مأموریت برود، مانع میشدم و میگفتم نرو و مانع رفتنش میشدم.
دلی که به شهادت رضا نمیداد
شهید رضا براتی زمان جنگ با گروهک تروریستی داعش در سوریه عزم رفتن کرده بود اما زهرا ابوذری با تمسک به حضرت زینب علیهاسلام، مانع رفتن همسرش شده بود. او اینگونه تعریف میکند: وقتی فهمیدم آقا رضا قصد رفتن به سوریه دارد، حالم خیلی بد شد و اصلاً نپذیرفتم تا اینکه یک روز در آسایشگاه حرم، همسر شهید صدرزاده آمدند. بغض اجازه نمیداد با همسر شهید صحبت کنم. فقط نگاهش میکردم و گریهام گرفت. آن لحظه آخر که همه رفته بودند با او شروع به صحبت کردم و گفتم: همسرم میخواهد به سوریه برود ولی من نمیخواهم، اذیت میشوم، چراکه بچه کوچک دارم. همسر شهید گفت نگران نباش. اگر حضرت زینب سلامالله علیها ببینند که شما راضی نیستید، اذن نمیدهند که همسرت به سوریه برود.
سرش را پایین میاندازد، قطرههای اشکش بر روی گونههایش میغلتند و با بغضی خفته در گلو ادامه میدهد: همانجا رو به حضرت زینب (س) گفتم من راضی نیستم همسرم به سوریه بیاید.شاید باورش سخت باشد اما لباسها و کفش سوریه آقا رضا آمد و روز رفتنش نیز مشخص شد اما صبح روز حرکت به او زنگ زدند و گفتند برنامه لغو شده است. همانجا بادی به غبغب انداختم به همسرم گفتم بر اساس گفتههای همسر شهید صدرزاده تا من راضی نباشم، پای شما به سوریه نمیرسد؛ این حرف من خاطر آقا رضا را بسیار آزرده کرد.
شهادت حاج قاسم، مسیر شهادت را هموار ساخت
ابوذری روز شهادت شهید سردار سلیمانی را یکی از تلخترین روزهای زندگیاش میداند، او بیان میکند: یکی از سختترین روزهای زندگیام روز خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی بود. من همیشه قبل از شهادت حاج قاسم به همسرم میگفتم: نرو اما بعد از شهادت ایشان، زندگی ما کاملاً تغییر کرد. صبح جمعهای که حاج قاسم را شهید کردند همسرم من را بیدار کرد و در حالی که اشک میریخت گفت بلند شو و تلویزیون را نگاه کن، حاج قاسم را زدند؛ آن لحظه برای من بسیار سخت بود.
همسر شهید براتی اضافه میکند: همان لحظه همسرم اعزام شد و یک یا دو هفته اصلاً به خانه نیامد. من دیگر به او نمیگفتم که برگردد، فقط پشت تلفن گفتم انتقام بگیر و تا انتقام نگرفتی نیا؛ حتی اگر یک سال طول بکشد. اگر انتقام نگرفتی، نیا.
رفاقتی که جاودانه ماند
شهید سید محسن کاظمی که در 12 روز دفاع مقدس در جوار رفیق شهیدش به فیض شهادت نائل آمده بود، یکی از بهترین و نابترین دوستان شهید براتی بوده است این را زهرا ابوذری میگوید و ادامه میدهد: همسرم و شهید کاظمی دو دوست بسیار صمیمی و غیرتمند بودند. آنها بهشدت برای وضعیت بچههای غزه، لبنان و فلسطین ناراحت بودند.
او از آن روز شوم میگوید، از آن روز که رژیم جعلی صهیونی به خاک پاک میهنمان تجاوز کرده بود و خون مردم ایران را حسابی به جوش آورده بود. ابوذری بیان میکند: صبح که به من گفتند اسرائیل حمله کرده و سردار سلامی را زدند، شوک بسیار بدی به من وارد شد. خیلی عصبانی شدم و گفتم پس شما اینجا چه کار میکنید؟ باز هم خدا را شکر که سردار حاجیزاده زنده است، ما انتقام میگیریم. اما همسرم گفتند فکر میکنم سردار حاجیزاده نیز به شهادت رسیدهاند. با نگرانی گفتم نکند ما عقبنشینی کنیم؟ نکند یه قدم عقب بیاییم.
ابوذری با یادآوری آن روز تلخ میگوید: روزی که آقا رضا خبر شهادت سرداران در جنگ ۱۲روزه را شنیدند، انگار تاریخ شهادت حاج قاسم تکرار شد. خاطرم هست شهید کاظمی مرتب با همسرم تماس میگرفت و با هم صحبت میکردند و هر دو منتظر بودند. جمعه جنگ شروع شد و همسرم و رفیق شهیدش شنبه صبح عازم تهران شدند. اصلاً این دو نفر دیگر پایبند خانه نبودند و نمیشد مانعشان شد.
او ادامه میدهد: صبح که همسرم رفت، خیالم راحت شد. این اولین مأموریتی بود که همسرم رفت و من واقعاً خوشحال بودم. پارسال، وقتی اسماعیل هنیه را شهید کردند، من باردار بودم و خیلی اذیت شدم که همسرم مأموریت رفت. دائم منتظر بودم که برگردد و خیلی نگران بودم که نکند اتفاقی بیفتد. اما امسال دقیقاً برعکس پارسال بود. من منتظر بودم که او برود. وقتی رفت، خیلی خوشحال بودم. گفتم خدا را شکر، نمردیم و جنگ با اسرائیل را دیدیم. انشاءالله ظهور نزدیک است.
و او بیخبر برای آخرین بار خداحافظی کرد
همسر شهید براتی از آخرین تماسهای همسرش برایمان تعریف میکند و ادامه میدهد: من به یک مراسم مولودی دعوت شده بودم و همسرم 6 بار با من تماس گرفت و من جواب ندادم. آقا رضا خیلی نگران شده بود که کجاییم و چه اتفاقی افتاده است. تماس گرفت و با اضطراب از من پرسید کجایی و چرا پاسخ تلفن نمیدهی؟ گفتم اتفاقی نیفتاده، صدا زیاد بود و نشنیدم. یکشنبه و دوشنبه هم تماس گرفتند، سهشنبه و چهارشنبه تماس نگرفتند، با این حال، اصلاً شک نکردم و همچنان میگفتم که ایشان خیلی سرشان شلوغ است و جنگ به مرحله خوبی رسیده است.
ابوذری بغض میکند و سکوت میکند، در سرم میگذرد که شاید آخرین مکالماتشان را مرور میکند و یا خاطرات را زیر و زبر میکند. بغضش را فرو خورده و بیان میکند: به یکباره و در صدم ثانیه، شک کردم که شاید رضا شهید شده باشد.
زهرا ابوذری از باورش به نشانهها میگوید و ادامه میدهد: همیشه در زندگیام پیش از وقوع اتفاقات سنگین، چند نشانه میدیدم و این اتفاق درست روز شهادت رضا هم برایم رقم خورد؛ همان شب عید که برای مولودی امام علی (ع) رفته بودیم. دخترم برای سرود حضرت رقیه (س) انتخاب شد. روز سهشنبه، برنامه گروه به دلیل مشخص نبودن مکان، لغو شد، پیشنهاد دادم مراسم را در خانه ما برگزار کنند.
او ادامه میدهد: ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه همسرم شهید شد و ساعت ۱۲، گروه سرود حضرت رقیه سلامالله علیها وارد منزل ما شدند. میخواستم برای گروه، شربت آماده کنم، چاقو را برداشتم تا درِ شربت را باز کنم که دستم خیلی عمیق بریده شد، درد نداشت به همین خاطر اصلاً اهمیت ندادم اما ناگهان متوجه شدم خون از دستم چکه میکند. همان لحظه، با خودم گفتم نکند آقا رضا شهید شده؟ فقط یک لحظه به ذهنم رسید و بلافاصله آن فکر را از ذهنم بیرون کردم.
لبخند تلخی میزند و ادامه میدهد: با خودم گفتم حتماً باید برای آقا رضا تعریف کنم که گروه سرود حضرت رقیه (س) به مدت سه روز به منزل ما آمدند و من غافل بودم از اینکه خود حضرت رقیه (س) در خانه ما حضور داشتند.
خبر شهادتی که قطرهچکانی داده میشد
همسر شهید براتی از چند روز بیخبریاش از آقا رضا گفت، از دلتنگیهای خودش و فرزندان دلبدنش، و حالا برایمان از روزی میگوید که او را آرام آرام برای خبر شهادت همسرش آماده میکنند.
او بیان میکند: روز پنجشنبه، خبر مجروحیت همسرم را به پدر و مادرشان داده بودند، اما به من چیزی نگفتند چون مطمئن نبودند که سطح مجروحیت چه قدر است. گفته بودند میخواستند الکی نگرانم نکنند. اما روز سهشنبه، درست یک هفته بعد از شهادت، پدرم صبح از محل کارش با من تماس گرفت، در حالی که هیچوقت این کار را نمیکرد. گفتند آقا رضا مجروح شده است.
همسر شهید از آن روز میگوید که پیوسته دلش آشوب بود اما مدام به خود دلداری میداد که شاید همسرش از ناحیه پا مجروح شده باشد پس با خانمهای همکار همسرش تماس گرفت اما همه آنها اظهار بیاطلاعی میکردند.
ابوذری میگوید: پدر و مادرم گفتند که ساعت ۴ بعدازظهر از محل کار آقا رضا به منزل مادرشان میروند تا جزئیات جراحت را توضیح دهند. پرسیدم چرا تلفنی نمیگویند؟ و به نظر آنها گفته بودند تلفنها ممکن است شنود شود.
ابوذری با بغض ادامه میدهد: اصلاً نمیخواستم به ذهنم اجازه دهم به چیز دیگری فکر کند. وقتی رسیدیم منزل مادر شوهرم، همه نگران بودند. منتظر بودیم که برای ملاقات با آقا رضا به تهران و بیمارستان برویم، اما ... .
بغضش را فرو میخورَد و بیان میکند: همکاران آقا رضا جرأت نکردند جلو بیایند به همین خاطر از بنیاد شهید پیش آمدند و همین که خودشان را معرفی کردند، فهمیدم ... برگشتم و رو به پدرم گفتم: «بابا، اینا چی میگن؟»
از لابهلای حرفهایش مشخص بود که در آن لحظه هیچ جوره باورش نمیشده است که مردش، تکیهگاه امنش و پدر سه فرزند دلبندش به خیل عظیم شهدا پیوسته باشد.
آخرین دیدار با شهید
او بیان میکند: برای دیدار با رضا به معراج شهدا رفتیم اما چهره همسرم را باز نکردند چراکه سایر همکارانش صورتهایشان آسیب دیده بود. از آنجا که رضا را ندیده بودم شهادتش را باور نکردم تا روز تدفین که کفن را کنار زدند و چهره روحانی و معنوی همسرم را دیدم.
در فکر فرو میرود و قطرههای اشک پیدرپی فرو میریزند. بعد از لحظاتی سکوت ادامه میدهد: همان صبح جمعه که خبر شهادت سرلشکر باقری با خانوادهشان اعلام شد به آقا رضا گفتم اگر خواستی شهید شوی، تنها شهید نشو اما ... .
بچهها از زمان شهادت حاج قاسم، با واژه شهادت آشنا شده بودند، این را زهرا ابوذری میگوید و ادامه میدهد: حدیثه، دختر وسطیام همیشه عادت داشت موقع بیرون رفتن، پدرش او را آماده کند. روزی که قرار بود برای مراسم ترحیم و تشییع آقا رضا به مسجد برویم، اجازه نمیداد من لباس تنش کنم و میگفت: بابا باید من را آماده کند. خیلی گریه میکرد. به من گفت تو بابا داری، ولی من ندارم و من برای اینکه او را آرام کنم گفتم: «بابای من برای تو».
او بیان میکند: حدیثه همان روز تب کرد. خانواده همسرم او را نزد خودشان نگه داشتند تا شاید کمی دلتنگیهایش کاسته شود.
او از نحوه خبر دادن شهادت پدر به فرزندانش، میگوید و ادامه میدهد: جرأت نکردم خودم خبر شهادت پدرشان را به بچهها بدهم، با کمک مشاور به بچهها اطلاع دادیم. مشاور آرامآرام موضوع را گفت و به من توصیه کرد مانع گریهشان نشوم. وقتی وصیتنامه را از سر کار آقا رضا آوردند، دخترم خیلی گریه کرد. همسرم دو صفحه برای بچهها نوشته بود و دو صفحه برای من.
شهید رضا براتی در وصیتنامه خطاب به دخترانش نوشته بود:
بسمه تعالی
به نام خداوند رحمان و رحیم، به نام خداوند پروانهها، آلالهها، شمع، گل و پروانه، شهدا، خانواده و فرزندان شهدا
بسم ربالحسین
فرزندان عزیزم، من در این عمر کوتاه خود خرسندم که لباس سبز پاسداری از دین و انقلاب را به تن دارم و امیدوارم این لباس، مزین به خون این حقیر شود تا در پیشگاه سید و سالار شهیدان شرمنده نباشم.
دختران عزیزم، در پیشگاه خداوند متعال خود را نسبت به شما مسئول میدانم. چون بین عزت و ذلت، مجبور به انتخاب عزت شما هستم، و این عزت جز از طریق راهی که در آن قدم نهادم حاصل نمیشود. امیدوارم با بخشش پدر، این حقی را که از شما بر گردن من نهاده شده و نتوانستم بهخوبی ادا کنم، حلالم کنید.
از شما دو خواسته دارم: اول، قرائت با فهم قرآن مجید؛ دوم، قرائت و درک زیارت عاشورا.
در زیارت عاشورا، هم مفهوم شهادت است، هم ولایت، هم یاری از دین و تنها نگذاشتن ولی خدا. با درک صحیح این مفاهیم، گمراه نخواهید شد و سربلند خواهید بود. شما را توصیه میکنم به حجاب، تقید به دین، دینباوری و اطاعت از ولایت فقیه.
کلام آخرم این است که تمام آرزوی قلبی من، سعادت دنیوی و اخروی شماست. هرگاه به رفتن فکر میکنم، شما از ذهنم میگذرید، اما بدانید ما شرمنده سیدالشهداء و یتیمان اوییم. پدر خود را حلال کنید که در این سن و سال کم، تنها گذاشتمتان و روانه یاری صاحبالزمان عج شدم.
همچنین شهید رضا براتی در وصیتنامهاش خطاب به همسرش زهرا ابوذری نوشته بود:
بسم رب زینب صبور
خطاب به جان من، همسر عزیزم
یک عمر در هیئتها بر سر زدیم و ندای «یا لیتنا کنا معک» سر دادیم. کهای زینب کبری، ما در کربلا نبودیم، ولی اگر بودیم، جانمان را فدای شما میکردیم.
همسر عزیز و زیباروی من، صدای «هل من ناصر» مهدی شنیده میشود و من هنوز اندر خم یک کوچهام؛ میان دو راهی تو و مهدی فاطمه. تعلق به تو و این دنیا راه رفتن مرا سد کرده، ولی با حمایت تو، پای در راه یاری مهدی نهادهام.
پس مثل کوه، پشتم بایست تا کم نیاورم.
یا زهرا، قدرت بده.
با رفتن من، مسئولیت سخت تربیت فرزندان و اداره خانواده بر عهده توست. پس با استعانت از حضرت زینب، این مسئولیت را با سربلندی به دوش بکش.
به هم خواهیم رسید؛ وصال نزدیک است، انشاءالله.
تو را توصیه میکنم به صبر، تقوای الهی و تلاش بسیار برای تربیت فرزندان فهیم و مؤمن. خودت را به حاشیهها مشغول نکن. تمام همتت را بگذار برای تربیت بچهها تا در اجر مجاهدت من شریک باشی و مأجور.
شهید رضا براتی به ظاهر حضور ندارد اما از هر هستی هستتر است و ابوذری بارها و بارها حضورش را در کنار خودش احساس کرده است، او اینها را میگوید و ادامه میدهد: در مجتمع ما هیأتی برگزار میشد و قرار بود هفته بعد مراسم در منزل ما برگزار شود اما مسئول هیأت تماس گرفت و ضمن عذرخواهی خبر داد که مراسم یکهفته زودتر و درست در دوم مردادماه منزل ما برگزار میشود و من مطمئن بودم که این اتفاق هدیه شهید است چراکه پنجشنبه دوم مرداد، تولد من بود.
هدیه تولدی از جانب شهید
اما برگزاری مراسم در روز تولدش تنها نشانهای نبود که او دریافت کرد بلکه همسرش در این مراسم برایش هدیهای بسیار ارزشمند فرستاد، هدیهای که بهترین هدیه شهید براتی محسوب میشود.
زهرا ابوذری ادامه میدهد: آن شب، لباس حاج قاسم، لباس شهید رئیسی و لباس شهید حججی، یکییکی وارد مجلس خانه ما شدند. شاید نه در خوابم، نه در خیال و نه در واقعیت، هرگز نمیدیدم که همسرم چنین تولدی برایم بگیرد. وقتی متوجه شدند تولدم است، چفیه حاج قاسم را به من هدیه دادند. آن لحظه مطمئن شدم همسرم من را فراموش نکرده. او همیشه برایم هدیه میگرفت، اما بهترین هدیهای که تا امروز به من داده، همین چفیه حاج قاسم است.
ابوذری بیان میکند: شب عاشورا که رهبر معظم انقلاب ناگهان برای مراسم به بیت رفتند، من در هیأتی بودم، یکی از دوستانم کنارم بود و گوشیاش را باز کرد و خبر حضور حضرت آقا را به من نشان داد. در آن لحظه آرامش تمام وجودم را گرفت و دیگر اصلاً گریه نکردم، گفتم: «خدا را شکر حضرت آقا که همچون پدری برای امت اسلام هستند، تنشان سالم است.»
دیدار حضرت آقا، آرزوی دیرینه خانواده شهید براتی
او به دنبال هدیهای بالاتر است و رسیدن به آن تنها به دست شهید رقم میخورد؛ او از آرزوی دیرینه خود و فرزندانش میگوید و ادامه میدهد: وقتی آیتالله مروی به منزل ما آمدند، دخترم اولین خواستهاش این بود که میخواهد حضرت آقا را ببیند.
او دیدار حضرت آقا را در دل دارد اما سلامتی رهبر معظم انقلاب مهمترین اولویت او است. همسر شهید براتی میگوید: دلم نمیخواهد به خاطر دیدار ما امنیت حضرت آقا خدشهدار شود.
از تصور دیدار رهبر معظم انقلاب هم به وجد آمده و بیان میکند: اگر حضرت آقا را ببینم، به ایشان میگویم حتی ذرهای نگران حال ما نباشند. آرام باشند، چراکه آرامش ما بسته به آرامش ایشان است. شهادت همسر شهیدم فدای سر حضرت آقا، فدای سر امام زمان عج. خدا را شکر که هنوز پدر داریم. خود حضرت آقا نوید پیروزی دادند؛ خودشان گفتند نماز در مسجدالاقصی، پس انشاءالله آن روز را هم میبینیم.
وداع بیخداحافظی
همیشه آن آخرین خاطرات در ذهن باقی میمانند و نقش میبندند در دل و جان، شاید این را فرزندان شهید بیشتر از هر کسی درک کنند. زهرا ابوذری از آخرین تماس تلفنی حدیثه با پدرش با بغض برایمان تعریف میکند و ادامه میدهد: آقا رضا در آخرین مأموریتش از بچهها خداحافظی نکرد و حتی به من این فرصت را نداد تا از زیر آیینه و قرآن ردش کنم و آب پشت سرش بریزم و این آخرین دیدار ما بود، دیداری که با شتاب و عجله گذشت و همیشه این حسرت بر دلم میماند که کاش در آن آخرین لحظات کمی بیشتر رضا را نفس میکشیدم و میدیدم.
و اما امان از خاطراتی که یک ایوان با چشماندازی زیبا را از چشم میاندازد، همسر شهید براتی بیان میکند: این اواخر آقا رضا خیلی برای بچهها وقت میگذاشت. با آنها میرفت توی ایوان میخوابید؛ در آخرین تماس هم آقا رضا از بچهها پرسید که آیا شبها در ایوان میخوابند یا نه و قول داد وقتی برگردد، دوباره مثل قدیم در ایوان بخوابند اما حالا آن ایوان شده است مأمنی برای مرور خاطراتمان.
و حالا رضا براتی که برات شهادتش را از آقا علی بن موسی الرضا (ع) گرفته بود، جای خالیاش در گوشهگوشه خانه لمس میشود و چه حس غریبی است از مردی که عمری ستون خانه بود حالا تنها عکسی در قاب و رخت سیاهی بر تن عزیزان باقی بماند و وجود ظاهریاش، تبدیل به حاضری غائب از نظر شود.
انتهای خبر/
درباره نویسنده
نظرات:
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر میگذارید!
- وصیتنامه شهید ناصرالدین باغانی
- خواندن نماز لیله الدفن برای شهدای خدمت
- یوم السجاد قوچان، اثبات ارادت به یادگار کربلا
- دستگیری سلطان عینک خاورمیانه در طرقبه شاندیز
- پارک بانوان نیشابور؛ گامی در ارتقای زندگی بانوان
- مقاومت ایران و زوال ابهت دروغین رژیم صهیونیستی
- برگزاری قرعهکشی مسکن ملی کاشمر در دهه فجر
- استخر دانشآموزی قوچان افتتاح میشود
- وصیتنامه شهید محمود کاوه
- «ویرانی» قطب صنعت چوب شمال شرق کشور است
آخرین اخبار
- مردی که ستون خانه بود، عمود کشور شد
- کنترل بیماریهای مشترک دام و انسان در سبزوار
- محمدرضا سعیدی، سرپرست بخشداری مرکزی خلیلآباد شد
- نیشابور میزبان کاروانهای پیاده امام رضا (ع) است
- جریمه 500 میلیون ریالی متخلف صنفی در قوچان
- طلوع حماسهای دیگر در مسیر آسمان هشتم
- نذر پدر شهید محمدعلی عطایی برای فرزند شهیدش
- آیه 82 سوره اسرا
- فعالیت دشمن در جنگ روایی و شناختی فعال
- تقویت ایمان در پرتو امام رضا (ع)
- مشاهده بیشتر